میرفتم و خون دل براهم میریخت
دوزخ دوزخ شرر ز آهم میریخت
میآمدم از شوق تو بر گلشن کون
دامن دامن گل از گناهم میریخت
ایدل چو فراقش رگ جان بگشودت
منمای بکس خرقهی خون آلودت
مینال چنانکه نشنوند آوازت
میسوز چنانکه برنیاید دودت
آن یار که عهد دوستداری بشکست
میرفت و منش گرفته دامن در دست
میگفت دگر باره به خوابم بینی
پنداشت که بعد ازو مرا خوابی هست

نظرات شما عزیزان:
سمیه 
ساعت15:17---11 تير 1390
خیلی خوب و آموزنده بود عشق واقعی یعنی همین ، وقتی که خودت بهش نیاز داری اونو با عشق ببخشی برای شادی دیگران
|